تل
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: افسانه کردی
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: افسانهها و متلهای کردی- جلد ۱ و ۲ ص ۱۹۲چاپ سوم نشر چشمه
صفحه: ۱۱۱-۱۱۴
موجود افسانهای: تل
نام قهرمان: خواهر کوچکتر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: تل
یکی از ویژگیهای قهرمانان قصهها این است که برخلاف «عقلا» حسابگری در کارشان نیست. در قصه «تل» خواهر سوم برخلاف آن دو دیگر به مهر و محبت سگ میاندیشد و این کار او را از خواهران دیگرش متمایز میکند. روایت تل را به طور کامل ازروی کتاب «افسانهها و متلهای کردی» مینویسیم.
روزی بود، روزگاری بود، سه تا خواهر بودند که تمام هستی آنها یک نردبان و یک سنگ دسر (سنگ دایرهای که با آن گندم خرد میکنند) و یک تل (سگی که دست و پایش کوتاه است) بود. نردبان را خواهر بزرگ برداشت و گفت: اینهم خوب است، آنرا به هرکس بدهم کارش را انجام بدهد، یک نان به من می دهد. سنگ دسر را خواهر کوچک برداشت و گفت: اینهم خوب است، آنرا به هرکس بدهم گندمش را مروش (گندم خرد شده مخصوص آش) کند یک لواش نان به من میدهد. و تل را هم خواهر کوچک برای خودش برداشت و گفت: هم خودم نان خورم، هم تلم. تل به دختر گفت: ناراحت نباش من نمیگذارم گرسنه بمانی و دو تایی راه افتادند به خرابهای رسیدند. تل گشتی زد و نان پیچهای (سفره و دستمالی که در آن نان پیچیدهاند) پیدا کرد. آن را برداشت و به گردن انداخت و رفت خانه پادشاه، هرچه غذا و خوراکی دید به درون نانپیچه انداخت و به خرابه برگشت. دختر غذایش را خورد و با تلش در خرابه خوابید. مدتها کارشان همین بود. تل به خانه پادشاه میرفت و خوراکی میآورد و میخوردند، تا اینکه نوکران پادشاه متوجه تل شدند. به پسر پادشاه خبردادند، پسر پادشاه دید که تلی هر روز به خانه آنها میآید و مقداری غذا برمیدارد و درون نان پیچهاش (سفره و دستمالی که در آن نان پیچیدهاند) میریزد و میرود. تل را تعقیب کرد به خرابه رسیدند. تل داخل خرابه شد. پسر پادشاه هم پشت سر او وارد شد. دختر زیبایی را دید که لباسی پاره وکهنه به تن دارد وگوشهای کز کرده و نشسته. پسر یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و از او خواست که با او به قصر پادشاه بیاید و با او عروسی کند. دختر به این شرط که تل را هم همراه ببرند قبول کرد. به قصر رفتند و با هم عروسی کردند. پس از مدتی مادر پسر هی میگفت: دختر تو که معلوم نیست از کجاآمدهای نه پدری داری نه مادری نه برادری و خواهری شاید اصلاً غربتی باشی. و دختر خیلی ناراحت شد و شروع کرد به گریستن. تل به او گفت: غصه نخور هم برایت مادر پیدا میکنم، هم برادر، و رفت و موقع رفتن به دختر گفت: تا وقتی من بر میگردم زود، زود به پشت بام برو. اگر گفتند چرا اینقدر به پشت بام میروی بگو دلم شور میزند و مثل اینکه برادرهایم میخواهند از راه بیایند. تل رفت تا رسید به یک خانه روستایی. شب بود داخل شد. گوشهای پنهان شد. صبح زود دید که هفت پسر از خواب بیدار شدند و یکییکی سبد بزرگی را که روی تختی بود بوسیدند و به شکار رفتند. تل رفت توی سبد را نگاه کرد زن پیری توی سبد بود که نفسهای آخرش را میکشید و در حال مرگ بود، هنوز پسرها از شکار نیامده بودند که مادرشان مرد. تل رفت توی سبد و زیر لحاف قایم شد. وقتی پسرها از شکار برگشتند و خواستند سبد را ببوسند تل صدایش را تغییر داد و گفت: بچههای من، آخر عمرم است دارم میمیرم. یک آرزو دارم و آن این است که پیش تنها خواهرتان که زن پسر پادشاه است بروید و حالش را بپرسید. تا پیش فامیل شوهرش سرافکنده نشود و خیال نکنند که بیکس است. پسرها ناراحت شدند و گفتند چرا تا حالا به ما نگفتهای که یک خواهر داریم؟ تل گفت: تا حالا خودم به او سر میزدم و حالا که دارم میمیرم این وظیفه شماست که این کار را انجام بدهید. پسرها قول دادند که فوراً پیش خواهرشان بروند و از خانه خارج شدند. تل هم از سبد بیرون آمد و جلوی آنها راه افتاد و بطرف خانه حرکت کردند. دختر از روی پشت بام آنها را دید و فهمید که تل باوفایش همانطور که قول داده بود برایش برادر پیدا کرده و آورده، رفت به شوهرش خبر داد که برادرهایم میآیند. همه به استقبال آنها رفتند و چند گاو و گوسفند هم جلوی پای آنها سر بریدند و قربانی کردند. برادرها چند روز آنجا ماندند. بعد خواهرشان را بوسیدند و رفتند. چند روز گذشت تل پیش خود فکر کرد من برای این دختر خیلی زحمت کشیدهام. ببینم آیا قدر مرا می داند یا نه؟ تل خیال داشت دختر را امتحان کند و به همین دلیل خودش را به مردن زد و افتاد کنار حوض. به دختر خبر دادند که تلش مرده است. دختر آمد بالای سر تل و با بیحوصلگی لگدی به تل زد و گفت: دمش را بگیرید و پرتش کنید بیرون. تل تا این حرف را شنید آهسته سرش را بلند کرد و گفت: ای بیوفا کم برایت خوبی کردم بجای قدردانی از زحماتم اینطور با من رفتارمیکنی؟ دختر خجالت کشید و به گریه افتاد و به تل گفت: مرا ببخش نفهمیدم و اظهار پشیمانی کرد و گفت: آبرویم را نریز. تل قبول کرد. بعد از چند روز تل راست راستکی مرد و به دختر خبر دادند، فوراً خودش را بالای سر تل رساند و شیون کرد و با صابون گل او را شست و لای پنبه گذاشت و با احترام آن را درون یک یخدان (صندوقچه) گذاشت و درش را قفل کرد. روز بعد پسر پادشاه کلید یخدان را خواست که ببیند درونش چیست؟ دختر ترسید که شوهرش تل را درون صندوق ببیند با اصرار کلید را به او داد. پسر پادشاه در یخدان را باز کرد دید یک تل طلایی خیلی قشنگ در یخدان است. تعجب کرد و از دختر پرسید این تل طلا مال کیست؟ دختر بغضش ترکید و از وفای تل دلش گرفت و به پسر پادشاه گفت این تل طلا را برادرهایم برایم سوغات آوردهاند. به این ترتیب تل تا آخرین لحظه عمرش به دختر وفاداری کرد و بعد از مردن هم آبروی دختر را حفظ کرد. تمام بی، تل و تو یخدان بی (تمام شد، تل داخل صندوقچه شد).